ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان ز مثل زندگی

 نه چيزي نيست .
كم كم مهمون ها رفتند . دامون به كمك آهو صندلي ها رو جمع كردند و گوشه اي گذاشتند . نازيلا و مهرناز خانم به كمك كارگر حياط رو آب و جارو كردند و بعد تصفيه حساب كارگر ساعت پاياني شب را دور هم در خانه ي فرهودي گرد آمدند .
آهو و گلابتون با هم پچ پچ مي كردند و گلابتون مي گفت كه خسته س . بالاخره وقتي ديد حرف ها تموم نميشه و چيز مهمي براي گفتن نداره بلند شد و گفت :
ـ خاله ، عمو جون من با اجازه ي همه برم بخوابم ، خيلي خسته ام .
با تعجب به نگاه هايي كه بين مادر و خاله اش رد و بدل شد نگاه مي كرد كه مادرش گفت :
ـ گلابتون چند لحظه بمون كارت داريم .
گلابتون با تعجب عقب گرد كرد و دوباره كنار آهو نشست . دلش كمي شور افتاده بود . آهو كنار گوشش گفت :
ـ چي كارت دارن ؟
گلابتون نگاهي به او انداخت و گفت : مي دوني به منم بگو ، چه مي دونم .
دل تو دلش نبود كه بدونه چي شده ولي مادرش و خاله اش داشتند درباره ي مهمان جمع اختلاط مي كردند . حرصش گرفت . دلش مي خواست سرفه اي كند و همه رو به خود بياورد . نگاهي به پدر و عمو اش انداخت كه درباره وضع كار صحبت مي كردند . حسابي لجش در آمد . دامون از فرط خستگي آرام آرام در حالي كه لباسش را عوض كرده و برگشته بود پايين مي آمد . كنار گلابتون نشست و دستش را بالاي تكيه گاه مبل دراز كرد .
نازيلا خانم نگاهي به شوهرش انداخت بعد رو به گلابتون گفت :
ـ دخترم مي خواستيم نظرت رو درباره ي برادر بهرام بدونيم .
گلابتون كه ماجرا دستش آمده بود لبخند كجي زد كه البته كمرنگ بود حيف كه خانواده اش بودند و بايد با احترام رفتار مي كرد ، پس بهروز ...
مهرناز : خانواده ي خوبي هستند ، بهرام و باران هم كه خدا رو شكر زندگي خوبي دارن خوشبختن .
گلابتون : ببخشيد خاله ولي آقا بهروز چه ربطي به بهرام داره ؟
مهرناز : خاله خب هر دو برادرن از يه رگ و خونن ...
گلابتون : گستاخي منو ببخشيد ولي تو خانواده ي خودمون مثلاً برنا و بهراد شبيه هم هستند ؟
دامون حين صحبت ها به گلابتون نگاه مي كرد .
نازيلا : خب دخترم برنا و بهراد هر دو آقا هستند حالا يكي آروم تره يكي شلوغ تر .
گلابتون باز لبخند كجي زد . نمي توانست نزند .
گلابتون : ببخشيد ولي من اين طور تصور نمي كنم .
نازيلا : عيب و ايرادش چيه ؟ خانواده شون رو هم مي شناسيم . آدم هاي محترمي هستند . ديگه چي مي خواي ؟
گلابتون : مامان خانواده ي خوب كه كافي نيست .
گلابتون نگاهي به عمو و درش انداخت كه آنها هم دست از صحبت برداشته و به مكالمات آنها در سكوت پيوسته بودند . نگاهش رو روي پدرش كه ثابت نگه داشت فرهودي گفت :
ـ امشب رسماً ازت خواستگاري كردن ، از نظر ما تاييد شده س ولي نظر پاياني رو خودت مي دي .
گلابتون ناباور بلند شد و گفت :
ـ واقعاً باور نمي كنم چنين فردي رو براي آينده من تعيين كنيد .
رادمان : بشين عموجون ، چرا بلند شدي ، داريم صحبت مي كنيم .
دامون دست گلاب رو كشيد و او را آرام كنارش نشست و آروم گفت :
ـ حرص نخور ، دارن نظرت رو مي پرسن .
بعد اتمام حرف دامون گلابتون خيلي صريح گفت :
ـ جواب من منفيه .
نازيلا : از من خواستند يه روز بيايند بشينيم دور هم صحبت كنيم ...
گلابتون كه كاملاً معلوم بود حرص مي خورد گفت :
ـ مامان من اصلاً آقا بهروز رو قبول ندارم .
مهرناز : چرا خاله جون ؟
نازيلا : آره خب دليلت چيه ؟ فقط عيب و ايراد هاي الكي نگير ها !
گلابتون : عيب و ايراد الكي چيه مامان جون ؟ آقا بهروز به درد من نمي خوره ، نه از لحاظ تحصيلات هم اينكه شغل آزادش رو اصلاً قبول ندارم و اينكه ...
كمي مكث كرد و آرام گفت : كلاً خودش هم قبول ندارم .
روش نشد بگه دوستش ندارم ولي اگه امكان داشت مي گفت ازش متنفره .
وقتي نگاه ناراضي نازيلا خانم را ديد كم مونده بود آتش بگيرد . واقعاً درك نمي كرد .
ـ من خواستگارايي با موقعيت هاي بهتر داشتم چرا بايد....
نازيلا : دخترم چون اينا رو مي شناسيم مي گيم ، جوون سالم كم پيدا ميشه ، شغلش هم چه ايرادي داره ؟ مردم همين هم ندارن ...
گلابتون حس كرد سرش درد گرفته مي خواست بلند بگه "بسش كنيد" ولي سعي كرد آرام باشد . در نهايت جواب رو بايد او مي داد ولي اصرار و طرفداري هاي آنها هم عصبي اش مي كرد .
به آرامي نفس عميقي از ريه هايش بيرون داد و آرام گفت :
ـ جوابم همونه .
نازيلا : آهو جان حداقل تو يه چيزي بهش بگو ، زشته حداقل بيان يه جلسه حرف بزنيم بعد هر جوابي خواست بده .
آهو كه تا اون لحظه تو فكر بود سرش رو بالا گرفت به گلابتون نگاه كرد بعد به خاله اش و گفت :
ـ چي بگم خاله ؟
بعد به نيمرخ گلابتون نگاشو دوخت و گفت :
ـ خب خاله راست مي گه بزار يه جلسه بيان .
گلابتون برگشت عصبي او را نگاه كرد و گفت :
ـ يه جلسه بيان چي بشه ؟ براشون فيلم بازي كنيم و تشريفات بياييم ؟ وقتي جوابم تغييري نمي كنه لزومي نمي بينم .
بلند شد و گفت : واقعاً عذر مي خوام من خيلي خسته م ميرم استراحت كنم .
همه او را بدرقه كردند كه به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست .
آهو وقتي نگاه هايي رو روي صورتش ديد گفت :
ـ مي خواهيد آروم شد بيشتر باهاش صحبت كنم ؟
مهرناز : آره عزيزم ، شايد نظرش عوض بشه .
نازيلا : نه فايده اي نداره من دخترم رو مي شناسم ، مرغش يه پا داره . بايد ردشون كنم ديگه ، روم نميشه ....
فرهودي : چرا خانم ؟ يه عمر زندگي دو تا جوونه ، خودم باهاشون صحبت مي كنم .


روي تخت طاق باز خوابيده و ملحفه در دستش مچاله شده بود . نگاهش رو از سقف به طرح مسخره ي ساعت ديواري انداخت . نيمه شب بود . پلك زد . دوباره بهش يادآوري شد چشم هاش تره .
آهي كه از سينه اش آزاد شد در تاريكي گم شد . مسئله گلابتون نبود . او دختر خاله اش را دوست داشت . هيچ وقت بهش حسودي نمي كرد و آرزوي خوشبختي اش را داشت ولي وقتي رفتار هاي متفاوت مردم را با او و گلابتون مي ديد رنج مي كشيد .
بغض گلويش را گرفت . دو قطره اشك از دو گوشه ي چشمش در گوشش فرو رفت ...
دستي به موهاي نارنجي اش كشيد كه گوشه اش از اشك خيس بود ...
قلبش گرفت . يعني همه چيز ظاهر و زيبايي بود ؟ ساده لوح بودنش را به باد تمسخر گرفت همچنين روياهايي كه در سر داشت . روياي مرد جواني كه به جاي ظاهرش درون او را مي ديد ...
هق هقش مي خواست در نيمه شب خودنمايي كند ، بغضش شكسته بود . دستش را روي دهانش گذاشت و اشك ها يكي پس از ديگري روي پوست و گوشش سر خورد ...
در آسمان شب دنبال كسي بود . كسي كه بهش ايمان داشت . در دل نجوا كرد "خدا جون...!!!"
آرام آرام هق هق مي كرد ...براي اينكه صدايش خفه شه لبش را گزيد و ملحفه را روي سرش كشيد ولي اشك ها از پس هم تكرار مي شد و حس مي كرد قلبش در حال پوكيدن هست .
او و گلابتون هم سن بودند . چه قدر بايد خودش را اميدوار مي كرد ؟ چرا يك بار آن اتفاق هايي كه براي گلابتون پشت سر هم تكرار مي شد براي او رخ نمي داد ؟ چرا كسي تا به حال از او خوشش نيامده بود ؟ احساس كمبود مي كرد . تمام تفكرات زيبايش خاكستر مي شد .
" همه ش دروغه ، تخيلات ذهن يه دختر نوجوونه ...هيچ كس تو رو دوست نخواهد داشت . همه عاشق گلابتون و گلابتون هاي ديگر خواهند شد ، هيچ كس تو رو دوست نداره ...هيچ كس ...."
همه اينها را با تمام بي رحمي به خودش مي گفت . آن قدر تكرار كرد كه به يقين رسيد . او تنها مي ماند . هيچ مرد رويايي اي در انتظارش نبود . چه بسا مردي معمولي و خيلي سطح پايين تر از بهروز هم پيدا مي شد او فقط براي تنها نماندن بايد ازدواج مي كرد ؟؟؟ او هرگز مثل گلابتون حق انتخاب نداشت . او پس زدن يه پسر را تجربه نخواهد كرد ...
آه پر افسوسي كشيد . چه قدر حسرت داشت آن لحظه اي كه او هم به همسرش آينده اش اميدوار باشد و كسي كه باب ميلش نبود رو پس بزند . مثل بهروز كه گلابتون پسش زد ، چون يقين داشت كه بهتر و بهتر هايي در انتظارش هست ...ولي او چي ؟....
دوباره هق هق ريزش اوج گرفت . دو دستش را روي صورت خيسش گذاشت و گريست ...تا تونست گريست ...انگار اشك هايش هم قدرت سبك كردن در دلش را نداشتند ...
صبح شده بود و چشمان او هنوز از خواب فرار مي كرد . خوابش مي آمد ولي تا چشمانش روي هم مي رفت افكار مختلف عذابش مي داد . دلش به اندازه ي آسمان گرفته بود . همان آسماني كه رو به سپيده مي رفت .
ديگه اشك هايش هم خشك شده بود . آن قدر نيمه شب گريه كرده بود كه چشمانش پف كرده و نيمه باز مي موند . دهانش به شدت خشك شده و قورت دادن آب دهانش سخت شده بود . خسته و كوفته بود اما نيم خيز شد و روي تخت نشست . بايد يه ليوان آب مي خورد . تشنگي داشت خفه اش مي كرد .
قدم هاي خسته اش را تا جلوي در رساند دستگيره را كه گرفت باز بغض بازي اش گرفت باز اشك تا مژه هايش آمد و باز اشك فرو ريخت ...اشك هايش گرم گرم بود از درون سوخته اش جاري مي شد .
كمي اشك هايش را زدود و دستگيره رو پايين كشيد . كاش بعد آب خوردن خوابش مي برد . كاش مي تونست ديگه بهش فكر نكنه .
از اتاق خارج شد . مادرش رو ديد كه وسط سالن در سجاده نشسته و ذكر مي گفت . لبانش لرزيد . به آرامش ملكوتي مادرش غبطه خورد . چه راحت نشسته و با خدايش راز و نياز مي كرد . يعني چيزي در قلب مادرش هم سنگيني مي كرد ؟
باز هم گرمي اشك هايش را لمس كرد . بي سر و صدا سمت آشپزخونه رفت ليواني آب ريخت . در يخچال را بست .
مهرناز خانم صلواتي داد و گفت : آهو جان مادر تويي تو آشپزخونه ؟
آهو ليوان را شست صدايش را كمي صاف كرد و گفت : بله .
ـ چرا بيداري مادر ؟
باز بغضش گرفت ،لبش را كه مي لرزيد گزيد . موهايش را دورش ريخت تا صورت ورم كرده از گريه اش را مخفي كند . به سالن رفت مادرش چادر سفيد نمازش را تا روي پيشاني اش انداخته بود . بعد بوسيدن مهر و تسبيح ، سرش را بالا گرفت . قدم هاي آهو بي اختيار تا سجاده كشيده شد . كنار مادرش نشست و گفت :
ـ مامان ...
صدايش لرزيد . مهرناز خانم سرش را بالا گرفت و نگاه نگرانش را به او دوخت :
ـ چي شد آهو جان ؟ گريه كردي ؟
همراه با اشكي كه پايين مي آمد سرش را تكان داد . مهرناز دو دستش را دو طرف صورت او گذاشت و گفت :
ـ چرا عزيزم ؟ چي شده ؟
آهو خودش را جلو كشيد و با بغض و اشك خودش را در آغوش مادرش انداخت سرش را در سينه او فرو برد و هق هق سر داد . مهرناز خانم كه به شدت نگران و شوكه بود چيزي نگفت .با يك دست سر او را در آغوش گرفته و با دست ديگر آرام آرام پشتش را مي ماليد .
آهو با گريه گفت : مامان ...چرا ؟
موهايش را بوسه اي زد و گفت : چرا چي دخترم ؟
آهو دقايقي به كوبش قلب مادرش گوش داد و بعد با هق هق گفت :
ـ چرا ...چرا من ...زشتم ...!!!
مهرناز خانم متعجب شد موهاي او را نوازش كرد و با آرامش گفت :
ـ اين چه حرفيه دخترم ؟ كي گفته تو زشتي ؟
آهو با اصرار گفت : مامان من زشتم !!!
و هق هق كرد . مهرناز خانم آهي كشيد و گفت :
ـ چرا اين طوري فكر مي كني ؟ دختر به اين قشنگي و جووني چرا كفر مي گي ؟
آهو با نارضايتي گفت :
ـ نه ...مادرا هميشه بچه ها شون رو قشنگ مي بينن ...
و با حال زاري تاكيد كرد : من زشتم .
مهرناز خانم همون طور كه چادرش روي شانه هايش افتاده و موهاي آهو را نوازش مي كرد گفت :
ـ تو زشت نيستي . اگر رنگ موهات يا قيافه ت با بقيه فرق مي كنه دليل به زشتي نيست . تو قشنگي ولي خودت رو باور نداري ...
آهو همان طور كه در آغوش او فرو رفته بود سرش را به طرفين تكان داد و گفت :
ـ نه .
مهرناز خانم كمي او را از آغوشش عقب كشيد به چشمان پف كرده اش نگاه كرد و گفت :
ـ تو جووني چرا قدرش رو نمي دوني ؟
آهو آهي كشيد .
ـ روي سجاده نشستي آهو ،كفر نگو ...
گريه اش شدت گرفت . مهرناز خانم دستش را بين سينه ي او گذاشت و گفت :
ـ مهم اينه قلبت زيبا تره . كسي كه قلبش زشت باشه بايد ناراحت باشه نه تو ...
آهو لبش را گزيد مي خواست اشك هايش را مهار كند . زيادي فرو ريخته بودند .
ـ دخترم اين تفاوت هات رو پاي نقطه ضعفت نذار ، اگر خودت باور كني كه اين ظاهرت زيباست بقيه هم همين برداشت رو خواهند داشت .
آهو مي خواست بلند بگه "نه مادر ، نه منم تا چندي پيش همين طور فكر مي كردم ولي بقيه نذاشتن باور داشته باشم ، بقيه باور هامو سوزوندن ، رويا هامو متلاشي كردند ، من هم باور داشتم ...ولي نه روياست ، خياله ، آدم ها فقط ظاهر بينند "
ولي چيزي نگفت . اعتراضي نكرد . گذاشت قلبش بسوزد و خاكستر شود .
مهرناز خانم وقتي سكوت و سر فرو افتاده او را ديد دوباره او را در آغوشش كشيد ، سرش را روي سر او گذاشت و گفت :
ـ بشين و با خدا راز و نياز كن ، آروم ميشي ، اون كم كم قانع ت مي كنه .
اشك هاي مهار نشده ي آهو باز هم روي گونه هايش مي لرزيدند و بعضي بر مقنعه سپيد مادرش مي چكيدند ...
***
كيف به دوش كوچه را طي مي كردند . گلابتون نظري به او انداخت و گفت :
ـ خبريه ؟
آهو برگشت نگاهش كرد و گفت :
ـ چه خبري ؟
گلابتون با شك و ترديد او را برانداز كرد و گفت :
ـ نمي دونم ولي حس مي كنم امروز مرتب تر شدي .
آهو لبخندي زد و گفت :
ـ خوب شدم ؟
گلابتون با دقت نگاهش كرد . جلوي موهاشو كوتاه كرده و كج توي صورتش ريخته بود صورتش كمي برق ميزد . لبخندي زد و سر تكون داد يعني خوبه .
آهو كمي اميدوار شد . خوب بود تغييراتش به چشم اومده بود . ولي هنوز حس مي كرد همونه . از طرفي دوست داشت تغيير كنه و مورد توجه قرار بگيره و از طرفي هم دوست داشت خودش باشه ، ساده و بي آلايش ...
ـ مي گم ها ، گفتي ...چيزه ...يعني ...درباره ي رنگ مو گفته بودي ...
نگاه گلابتون رو كه ديد باقي حرفش رو خورد . گلابتون يك ابرو شو بالا داد و گفت :
ـ مي گم ها يه خبريه ، زود خودت رو لو بده .
ـ خبر چيه ؟
ـ خودتي دختر ، تو كه تا ديروز آرايش نمي كردي امروز ياد عوض كردن موت افتادي ؟
آهو سرش را پايين انداخت . نگاهش قدم هاشو مي شمرد .
ـ فقط يه كم كسل شدم ، مي خوام يه كم تغيير ايجاد بشه .
ـ خب من خيلي وقته پيشنهاد دادم خودت امل بازي در مي آوردي ...
آهو سرش رو بالا گرفت اونو نگاه كرد و گفت : به نظرت موهامو رنگ كنم حيف نيست ؟
گلابتون با لحن استفهام گونه اي گفت : چي حيف نيست ؟ رنگ نارنجيش ؟ !!!
آهو لب برچيد .
ـ يعني اين قدر رنگش بده .
ـ يعني تموم اين هفده سال عمرت پي نبردي ...
آهو حسي را كه از لابه لاي روزنه هاي ترك خورده قلبش مي گذشت را دوست نداشت . همان حسي كه خودباوري و اعتماد به نفسش را زير سوال مي برد .
گلابتون :
ـ زياد فسفر نسوزون ، به چي فكر مي كني ؟
آهو لبخند ماتي زد و گفت : هيچي .
گلابتون به شانه ي او ضربه اي زد و گفت :
ـ اين طوري گرفته نباش حوصله ندارم ها .
آهو خنديد و گفت : وسط خيابون برات برقصم ؟
ـ رقص پيش كش ، قيافه ت تو هم نباشه .
ـ راستي اون جشني كه فريده گفت ميريم ؟؟؟؟
گلابتون كمي فكر كرد و گفت : جايي كه فروزنده باشه من نميام .
ـ آخه اون تو رو چي كار داره ؟
گلابتون شانه اي بالا انداخت و گفت : كلاً حوصله شو ندارم .
ـ يعني نميريم ؟
آهو دوست داشت همراه با تغييراتش تو جمع باشه ، به نظرش بهترين موقعيت جشن ها و جاهاي شلوغ بود تا شانسش رو محك بزنه .
گلابتون بعد كمي فكر گفت :
ـ خب پارتيه ، قاطيه به نظرت بريم ؟؟؟
آهو كمي با ترس و ترديد نگاهش كرد بعد گفت :
ـ به نظرت جاي مناسبي نيست ؟!!
ـ خود فريده كه گفت جوش مناسبه ولي نمي دونم چه قدر به حرفش اطمينانه .
ـ آخه متين اينا هم دارن ميرن . اونا كه بچه هاي خوبي هستند .
گلابتون سري تكان داد و گفت : باشه ما هم ميريم .
***

با خوشحالي و ذوقي بي انتها به موهايش در آينه نگاه كرد . چرخي جلوي آينه زد و دوباره نگاه به خودش كرد بيشتر توجه اش به موهايش بود .
اول باور نمي كرد كه مادرش قبول كنه ولي حس مي كرد بعد آن صبح بيشتر به او توجه مي كند و در واقع فهميده بود او روي ظاهرش حساس شده .
لبخندي به خودش زد . چه قدر تغيير كرده بود . رنگ موهاي جديدش به شرابي مي خورد . كمي كوتاهش هم كرده بود كه زيرش را مدل تكه تكه زده بود كه نوك تيز طره هاي مويش تا شانه اش ميرسيد و قلقلكش مي داد .
خنديد . با خوشحالي چرخ ديگري زد . شايد همان آهو فقط با رنگ مويي ديگر ولي خودش را زيبا و بي عيب و نقص ميديد . آن قدر هيجان زده بود كه حد نداشت . دوباره لبخند كه خودش به سلامت عقلي اش شك كرد .
يك دفعه در اتاقش باز شد و او برگشت . گلابتون بود .
ـ اِ سلام تويي ؟
ـ نه پس آن شرلي .
آهو با خوشحالي گفت : من كه ديگه آنشرلي نيستم .
گلابتون لبخند زد و گفت : آره ، حيف ، بايد دنبال يه اسم ديگه برات بگردم ...
چشمان آهو مي درخشيد .
ـ چه اسمي ؟
ـ فكر كنم باز همون آنه خوب باشه ، آخه اخلاقت هم شبيه شه ، پرحرفي ...
خنديد و رو تخت نشست . آهو دست به كمر او را نگاه كرد و بعد برگشت سمت آينه كه داد گلابتون را در آورد :
ـ كشتي خودت رو بابا خوشگلي ...
از توي آينه بهش لبخند زد و با خوشحالي گفت : جدي ؟؟؟؟؟
گلابتون ريز ريز خنديد و گفت :
ـ آخي الهي ، اين توصيفات خيلي برات غريبه س نه ؟
آهو برگشت و او را چپ چپ نگاه كرد كه گلابتون خنديد و گفت :
ـ بريم با مامان اينا حرف بزنيم ؟
ـ آره اول با مامان من حرف بزنيم ؟
ـ هر دو پايين هستند .
ـ اِ ...خاله هم اينجاست ؟
ـ آره .
ـ پس بريم .
آهو و گلابتون رو به روي مادرانشان نشسته و حين پوست كندن ميوه منتظر بودند گفتگوي آنها تموم شه .
وقتي گلابتون حس كرد موقعش شده كمي مقدمه چيني كرد و بعد گفت كه او و آهو مي خواهند به جشن تولد بروند .
نازيلا : تولد كي ؟
تا آهو اومد چيزي بگه ، گلابتون پيش دستي كرد و گفت :
ـ تولد يكي از فاميل هاي همكلاسي هامون ، خيلي اصرار كردند كه بريم .
مهرناز : ميشناسيدشون ؟ جشن خانوادگيه ؟
گلابتون : آره . خودشون اين طوري گفتن .
نازيلا : ما چهارشنبه خونه ي عموت اينا هستيم ها .
گلابتون : نه جشن آخر هفته س .
وقتي مادرهايشان اجازه دادند آن دو بلند شدند تا بروند كمي خريد . بعد آماده شدن راه افتادند . آهو گفت :
ـ چرا گفتي تولد ؟
ـ خب اگه مي گفتيم پارتي كه نمي گذاشتن بريم .
ـ از كجا مي دوني ؟ اگر اين طوري بعداً بفهمن كه پارتي بوديم خيلي بد ميشه .
ـ نه نمي فهمن .
آهو مصرانه گفت : اگه بفهمن چي ؟
گلابتون براش چشم غره رفت و گفت : نترس كلاغ خبر چين داريم با خودمون نمي بريم . مگر اينكه دهن بعضي ها لق باشه .
آهو با آرنج به پهلوي او زد و گفت :
ـ يعني من دهن لقم ؟
گلابتون پهلويش را نگه داشت و آخ و واخ كنان گفت : پهلوم رو سوراخ كردي ...دستت آهنيه ؟
آهو قدم هاشو تند كرد از او جلو زد و گفت :
ـ نه ولي تو زيادي ناز نازي هستي .


به در رسيده بودند كه دامون با كليد در رو باز كرد و وارد شد .
ـ كجا تشريف مي بريد ؟؟!!
گلابتون : خريد .
دامون : هفته هفت روزه خانوم ها ميرن خريد ديگه ، به خاطر همينه من زن نميگيرم.
گلابتون : تو الان وقت زن گرفتنت نيست كه ، بهت زن نمي دن ...
دامون : بله ...بله ؟؟؟
آهو خنديد و گفت :
ـ بعدش ما هفته هفت روز مدرسه ميريم خريد نمي ريم ، الان هم براي تولد ميريم خريد .
دامون با تعجب گفت : تولد ؟؟؟؟ تولد من كه گذشته .
گلابتون : تولد تو رو نمي گيم كه .
آهو سري تكان داد و گفت : آره ، تولد همكلاسي هامون .
دامون سري تكان داد . كيف گيتارش را روي شانه انداخت و گفت :
ـ باشه بريد .
خداحافظي كردند و بيرون رفتند .
گلابتون : چه عجب نگفتي پارتي گفتي تولد .
آهو لبخند زد و گفت :
ـ با تو گشتم جلب شدم ديگه ...
ـ هه هه هه ...
ـ راستي مي خوام يه دست لوازم آرايش خوب بخرم تو راهنماييم مي كني ديگه ؟
گلابتون ابرو بالا انداخت و گفت :
ـ نه يه خبري هست ...
آهو با لبخند نگاشو گرفت و گفت :
ـ تو چي شكاكي ، چه خبري آخه ؟
ـ من كه نمي دونم ، خودت بايد بگي .
ـ هيچ خبري مي خواهيم بريم جشن خب مي خوام آرايش كنم .
ـ پس چرا جشن دامون آرايش نكردي ؟
ـ خب ...خب اونجا زياد آرايشم كردي ، رو پوستم سنگيني مي كرد ...
ـ ببين من گوشام دراز نيست ها ، فكر مي كني نمي فهمم تغيير كردي ، خيلي جديداً به ظاهرت اهميت مي دي ...
ـ خب بده مگه ؟
ـ نه بد نيست ، ولي خودت نيستي ...
آهو سرش رو پايين انداخت خودش هم چنين حسي داشت . خودش نبود . براي جلب توجه ديگران حاضر شده بود ظاهرش رو تغيير بده .

***

ـ همينجاست ؟
نگاهي به اطراف انداخت و گفت : آره زنگ رو بزن .
گلابتون زنگ رو فشرد و بدون سوال و جوابي در باز شد . ساختمان تقريباً بزرگي بود با باغچه هايي كه بهش رسيده شده و درختچه هايش تزئين شده بود . به سمت ساختمان رفتند در باز شد و فريده رو ديدند كه يك پيراهن دكلته ي كوتاه پوشيده و آرايش غليظي داشت . دست آنها را فشرد و با خوشرويي دعوتشان كرد داخل .
گلابتون و آهو در اول جو رو بررسي كردند . دختر و پسرها وسط سالن مي رقصيدند و الكي جيغ و داد مي كشيدند . برق ها نيمه خاموش بود و رقص نور يكي در ميان مي زد . اخم هاي گلابتون در هم رفت .
گلابتون : مگه نگفتي جو خانوادگيه ؟
فريده خنديد و گفت : آره عزيزم .
با دست به جمعيت اشاره كرد و گفت : اينه خانوادگي ؟
فريده در را بست و گفت :
ـ واي گلابتون چه قدر مثل پيرزن ها غر ميزني ...
ـ ما بر مي گرديم .
ـ واه كجا بر مي گرديد ؟
ـ تو گفتي مادرت و خاله و فاميلات هم هستن .
ـ عزيزم مامانم و خاله م اومدن يه كم خنده شوخي كردند و گفتند مزاحم جوون ها نمي شن بعد هم رفتند ، اينا هم همه فاميل هامون و دوست هاي فرزين هستند .
گلابتون نگاهي به آهو انداخت . با نگاه تصميم گرفتند كوتاه بياييند و بمونن .
همان طور كه پشت سر فريده مي رفتند و او راهنمايي شون مي كرد گلابتون سرش رو جلوي گوش آهو برد و گفت :
ـ يه ذره مي مونيم بعد ميريم ها ، خوشم نمياد تو جمع اين ديوونه ها باشم .
آهو سري تكان داد .
فريده سرش رو برگردوند و گفت : بچه ها اول بياييد بريم شما رو به ميزبان معرفي كنم

 

=======================


دنبال فريده راه افتادند به پسري رسيدند كه سرپا ايستاده و از دور براي كسي دست تكان مي داد . فريده لبخندي زد و گفت :
ـ فرزين اينم دوستاي گلم ، تازه رسيدند .
فرزين برگشت و به آن دو نگاه كرد . لحظه اي نگاهش برق زد و بعد با لبخند گفت :
ـ به به چه دوستاي خوشگلي .
گلابتون سريع اخم كرد فريده خنديد و گفت :
ـ بچه ها اينم فرزين پسرخاله م ، ميزبان امشب .
گلابتون سري تكان داد كه سريع بروند ولي فرزين دستش را جلو برد و گفت :
ـ خب خانوم ها ، افتخار آشنايي با كيا رو دارم ؟
فريده با دست گلابتون رو نشون داد و گفت : ايشون گلابتون جون .
با دست به آهو اشاره كرد و گفت : و ايشون آهو جون .
ـ اسم هاشون هم قشنگه .
فريده خنديد و گفت :
ـ فرزين اخم هاي گلابتون رو نمي بيني ؟ حالاست كه بياد بزنت .
فرزين ابرويي بالا انداخت بعد زد زير خنده و گفت :
ـ كتك خوردن از دست هاي ظريف اين دوستت مثل نوازش ميمونه .
آهو نگاهشو بين فرزين و به دوران انداخته بود . گلابتون كه سرخ شده بود و حس مي كرد اگر حرف نزند پرو تر ميشه گفت :
ـ شما عادت داريد تا دخترا رو مي بينيد زبون ميريزيد ؟
فرزين طوري قهقه زد كه گلابتون ترسيد . آهو به فرزين نگاه مي كرد . مثل فريده پوست تيره رنگي داشت . قيافه اش چنگي به دل نمي زد ولي حركاتش حين شيطنت مردانه بود . نگاهي به آرايش غليظ فريده انداخت . به نظرش قيافه ش اصلاً با فريده مدرسه قابل مقايسه نبود ...با اين همه آرايش و ...
فرزين بعد سير طولاني خنده اش تك سرفه اي كرد و گفت :
ـ خيلي خيلي از آشناييت خوشحال شدم گلابتون جون ...
سري به سمت آهو تكون داد و گفت :
ـ و همچنين تو آهو جان ...
آهو لبخندي زد . هر چند حس مي كرد فرزين خيلي خودموني هست ولي اولين باري بود كه يكي او را قشنگ خطاب مي كرد و در دايره توجه مي گرفت .
گلابتون بر عكس ، اخم كرده بود . وقتي نگاه فرزين به او افتاد با اخمي به مراتب غليظ تر گفت :
ـ براتون لطيفه گفتم مگه قهقه زديد ؟
فرزين لبخند بانمكي و شيطوني زد و گفت : نه اين طوري نميشه ، تو خيلي بانمكي بايد به موقع بيام در خدمت باشم ...
گلابتون به تندي ميان حرفش رفت و با جديت گفت : بهتره حد و حدود خودت رو بدوني .
فرزين دوباره خنديد و گفت :
ـ چرا عصباني ميشي ؟ منظورم اينه حرفات بامزه س ، خندم ميگيره ، بشينيم با هم حرف بزنيم .
گلابتون دست آهو را گرفت و همان طور كه مي كشيد تا بروند گفت :
ـ بريد سيرك چون من دلقك نيستم .
آهو سري تكان داد و در دقايق آخر كه از فرزين دور مي شدند يادش اومد تولدش رو تبريك نگفته . همون طور كه داشت كشيده مي شد سرش رو برگردوند و گفت :
ـ تولدتون مبارك .
فرزين لبخند زد و گفت :
ـ قربونت آهو جان .
و دستي براش تكان داد .
آهو با گونه هاي سرخ شده برگشت . احتياج داشت خودش را در آينه برانداز كند و مطمئن شه واقعاً خوبه . موهايش را باز گذاشته كك هاي كمرنگ پوستش را با لايه اي پنكيك پوشانده و به لبانش رژ كالباسي رنگ و گونه هايش را رژ گونه صورتي رنگ زده و زير چشمش را كمي سياه كرده بود .
گلابتون عصبي نشست ، آهو هم كنارش نشست به اخم هاي او نگاه كرد و گفت :
ـ چرا تا يه پسر بهت يه چيزي مي گه تو زود جوش مياري ؟
گلابتون تند و تيز نگاهش كرد و گفت :
ـ نديدي چه قدر وقيح بود ؟ !!!
ـ خب ...چرا ...منظورم اينه اعصابت رو خرد نكن ، بيخيال ...
گلابتون نفسش رو با صدا بيرون فوت كرد و گفت :
ـ زياد حوصله ندارم .
با صداي جيغ يكي سرش هاشون رو بالا گرفتند . ترنم جيغ كشان سمتشون رفت و گفت :
ـ بچه ها شما هم اومديد ؟؟؟
آهو سري تكان داد و گفت :
ـ سلام ترنم ، متين اينا هم اومدن ؟ تاليا ؟
ترنم : نه تاليا كه نيومد ، اونو ولش كن خيلي تو خودشه ، متين بيچاره هم مامانش اجازه نداد .
گلابتون : ديگه كي اومد ؟
ترنم : راستش من تا الان تنها بودم ، خيلي خوشحال شدم شما هم اومديد ...
وقتي ترنم كنار آنها نشست كتايون در حالي كه صداشو نازك كرده و در چند قدمي آنها بود گفت :
ـ سلام بچه ها ...
گلابتون نگاه ش كرد كه دست تكون داد . با ديدن سجاد كه لبخند به لب داشت حالش دگرگون شد . حوصله شو نداشت . به دست هاي كتايون كه دور بازوي سجاد گره شده بود نگاه كرد . آرزو كرد تا پايان جشن كتايون اونو مثل يه سگ دنبال خودش بكشه . مي دونست سجاد منتظر فرصت هاي كوچيك و بزرگه تا خودش رو نزديك كنه . به آرامي روشو گرفت .
آن دو جلو آمدند . ترنم حسابي تحويلشون گرفت و بعد گفت :
ـ پس شما هم اومديد ، فروزنده هم تو راه

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 308
بازدید کل : 11655
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس