نه چيزي نيست .
كم كم مهمون ها رفتند . دامون به كمك آهو صندلي ها رو جمع كردند و گوشه اي گذاشتند . نازيلا و مهرناز خانم به كمك كارگر حياط رو آب و جارو كردند و بعد تصفيه حساب كارگر ساعت پاياني شب را دور هم در خانه ي فرهودي گرد آمدند . آهو و گلابتون با هم پچ پچ مي كردند و گلابتون مي گفت كه خسته س . بالاخره وقتي ديد حرف ها تموم نميشه و چيز مهمي براي گفتن نداره بلند شد و گفت :ـ خاله ، عمو جون من با اجازه ي همه برم بخوابم ، خيلي خسته ام . با تعجب به نگاه هايي كه بين مادر و خاله اش رد و بدل شد نگاه مي كرد كه مادرش گفت :ـ گلابتون چند لحظه بمون كارت داريم . گلابتون با تعجب عقب گرد كرد و دوباره كنار آهو نشست . دلش كمي شور افتاده بود . آهو كنار گوشش گفت : ـ چي كارت دارن ؟ گلابتون نگاهي به او انداخت و گفت : مي دوني به منم بگو ، چه مي دونم .دل تو دلش نبود كه بدونه چي شده ولي مادرش و خاله اش داشتند درباره ي مهمان جمع اختلاط مي كردند . حرصش گرفت . دلش مي خواست سرفه اي كند و همه رو به خود بياورد . نگاهي به پدر و عمو اش انداخت كه درباره وضع كار صحبت مي كردند . حسابي لجش در آمد . دامون از فرط خستگي آرام آرام در حالي كه لباسش را عوض كرده و برگشته بود پايين مي آمد . كنار گلابتون نشست و دستش را بالاي تكيه گاه مبل دراز كرد . نازيلا خانم نگاهي به شوهرش انداخت بعد رو به گلابتون گفت : ـ دخترم مي خواستيم نظرت رو درباره ي برادر بهرام بدونيم . گلابتون كه ماجرا دستش آمده بود لبخند كجي زد كه البته كمرنگ بود حيف كه خانواده اش بودند و بايد با احترام رفتار مي كرد ، پس بهروز ...مهرناز : خانواده ي خوبي هستند ، بهرام و باران هم كه خدا رو شكر زندگي خوبي دارن خوشبختن . گلابتون : ببخشيد خاله ولي آقا بهروز چه ربطي به بهرام داره ؟ مهرناز : خاله خب هر دو برادرن از يه رگ و خونن ...گلابتون : گستاخي منو ببخشيد ولي تو خانواده ي خودمون مثلاً برنا و بهراد شبيه هم هستند ؟ دامون حين صحبت ها به گلابتون نگاه مي كرد .نازيلا : خب دخترم برنا و بهراد هر دو آقا هستند حالا يكي آروم تره يكي شلوغ تر .گلابتون باز لبخند كجي زد . نمي توانست نزند . گلابتون : ببخشيد ولي من اين طور تصور نمي كنم . نازيلا : عيب و ايرادش چيه ؟ خانواده شون رو هم مي شناسيم . آدم هاي محترمي هستند . ديگه چي مي خواي ؟ گلابتون : مامان خانواده ي خوب كه كافي نيست . گلابتون نگاهي به عمو و درش انداخت كه آنها هم دست از صحبت برداشته و به مكالمات آنها در سكوت پيوسته بودند . نگاهش رو روي پدرش كه ثابت نگه داشت فرهودي گفت : ـ امشب رسماً ازت خواستگاري كردن ، از نظر ما تاييد شده س ولي نظر پاياني رو خودت مي دي . گلابتون ناباور بلند شد و گفت : ـ واقعاً باور نمي كنم چنين فردي رو براي آينده من تعيين كنيد .رادمان : بشين عموجون ، چرا بلند شدي ، داريم صحبت مي كنيم . دامون دست گلاب رو كشيد و او را آرام كنارش نشست و آروم گفت :ـ حرص نخور ، دارن نظرت رو مي پرسن . بعد اتمام حرف دامون گلابتون خيلي صريح گفت : ـ جواب من منفيه . نازيلا : از من خواستند يه روز بيايند بشينيم دور هم صحبت كنيم ...گلابتون كه كاملاً معلوم بود حرص مي خورد گفت : ـ مامان من اصلاً آقا بهروز رو قبول ندارم . مهرناز : چرا خاله جون ؟ نازيلا : آره خب دليلت چيه ؟ فقط عيب و ايراد هاي الكي نگير ها ! گلابتون : عيب و ايراد الكي چيه مامان جون ؟ آقا بهروز به درد من نمي خوره ، نه از لحاظ تحصيلات هم اينكه شغل آزادش رو اصلاً قبول ندارم و اينكه ...كمي مكث كرد و آرام گفت : كلاً خودش هم قبول ندارم . روش نشد بگه دوستش ندارم ولي اگه امكان داشت مي گفت ازش متنفره . وقتي نگاه ناراضي نازيلا خانم را ديد كم مونده بود آتش بگيرد . واقعاً درك نمي كرد .ـ من خواستگارايي با موقعيت هاي بهتر داشتم چرا بايد....نازيلا : دخترم چون اينا رو مي شناسيم مي گيم ، جوون سالم كم پيدا ميشه ، شغلش هم چه ايرادي داره ؟ مردم همين هم ندارن ...گلابتون حس كرد سرش درد گرفته مي خواست بلند بگه "بسش كنيد" ولي سعي كرد آرام باشد . در نهايت جواب رو بايد او مي داد ولي اصرار و طرفداري هاي آنها هم عصبي اش مي كرد . به آرامي نفس عميقي از ريه هايش بيرون داد و آرام گفت : ـ جوابم همونه . نازيلا : آهو جان حداقل تو يه چيزي بهش بگو ، زشته حداقل بيان يه جلسه حرف بزنيم بعد هر جوابي خواست بده . آهو كه تا اون لحظه تو فكر بود سرش رو بالا گرفت به گلابتون نگاه كرد بعد به خاله اش و گفت : ـ چي بگم خاله ؟ بعد به نيمرخ گلابتون نگاشو دوخت و گفت : ـ خب خاله راست مي گه بزار يه جلسه بيان . گلابتون برگشت عصبي او را نگاه كرد و گفت : ـ يه جلسه بيان چي بشه ؟ براشون فيلم بازي كنيم و تشريفات بياييم ؟ وقتي جوابم تغييري نمي كنه لزومي نمي بينم . بلند شد و گفت : واقعاً عذر مي خوام من خيلي خسته م ميرم استراحت كنم . همه او را بدرقه كردند كه به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست . آهو وقتي نگاه هايي رو روي صورتش ديد گفت : ـ مي خواهيد آروم شد بيشتر باهاش صحبت كنم ؟ مهرناز : آره عزيزم ، شايد نظرش عوض بشه . نازيلا : نه فايده اي نداره من دخترم رو مي شناسم ، مرغش يه پا داره . بايد ردشون كنم ديگه ، روم نميشه ....فرهودي : چرا خانم ؟ يه عمر زندگي دو تا جوونه ، خودم باهاشون صحبت مي كنم .
روي تخت طاق باز خوابيده و ملحفه در دستش مچاله شده بود . نگاهش رو از سقف به طرح مسخره ي ساعت ديواري انداخت . نيمه شب بود . پلك زد . دوباره بهش يادآوري شد چشم هاش تره .
آهي كه از سينه اش آزاد شد در تاريكي گم شد . مسئله گلابتون نبود . او دختر خاله اش را دوست داشت . هيچ وقت بهش حسودي نمي كرد و آرزوي خوشبختي اش را داشت ولي وقتي رفتار هاي متفاوت مردم را با او و گلابتون مي ديد رنج مي كشيد . بغض گلويش را گرفت . دو قطره اشك از دو گوشه ي چشمش در گوشش فرو رفت ...دستي به موهاي نارنجي اش كشيد كه گوشه اش از اشك خيس بود ...قلبش گرفت . يعني همه چيز ظاهر و زيبايي بود ؟ ساده لوح بودنش را به باد تمسخر گرفت همچنين روياهايي كه در سر داشت . روياي مرد جواني كه به جاي ظاهرش درون او را مي ديد ...هق هقش مي خواست در نيمه شب خودنمايي كند ، بغضش شكسته بود . دستش را روي دهانش گذاشت و اشك ها يكي پس از ديگري روي پوست و گوشش سر خورد ...در آسمان شب دنبال كسي بود . كسي كه بهش ايمان داشت . در دل نجوا كرد "خدا جون...!!!" آرام آرام هق هق مي كرد ...براي اينكه صدايش خفه شه لبش را گزيد و ملحفه را روي سرش كشيد ولي اشك ها از پس هم تكرار مي شد و حس مي كرد قلبش در حال پوكيدن هست . او و گلابتون هم سن بودند . چه قدر بايد خودش را اميدوار مي كرد ؟ چرا يك بار آن اتفاق هايي كه براي گلابتون پشت سر هم تكرار مي شد براي او رخ نمي داد ؟ چرا كسي تا به حال از او خوشش نيامده بود ؟ احساس كمبود مي كرد . تمام تفكرات زيبايش خاكستر مي شد . " همه ش دروغه ، تخيلات ذهن يه دختر نوجوونه ...هيچ كس تو رو دوست نخواهد داشت . همه عاشق گلابتون و گلابتون هاي ديگر خواهند شد ، هيچ كس تو رو دوست نداره ...هيچ كس ...."همه اينها را با تمام بي رحمي به خودش مي گفت . آن قدر تكرار كرد كه به يقين رسيد . او تنها مي ماند . هيچ مرد رويايي اي در انتظارش نبود . چه بسا مردي معمولي و خيلي سطح پايين تر از بهروز هم پيدا مي شد او فقط براي تنها نماندن بايد ازدواج مي كرد ؟؟؟ او هرگز مثل گلابتون حق انتخاب نداشت . او پس زدن يه پسر را تجربه نخواهد كرد ...آه پر افسوسي كشيد . چه قدر حسرت داشت آن لحظه اي كه او هم به همسرش آينده اش اميدوار باشد و كسي كه باب ميلش نبود رو پس بزند . مثل بهروز كه گلابتون پسش زد ، چون يقين داشت كه بهتر و بهتر هايي در انتظارش هست ...ولي او چي ؟....دوباره هق هق ريزش اوج گرفت . دو دستش را روي صورت خيسش گذاشت و گريست ...تا تونست گريست ...انگار اشك هايش هم قدرت سبك كردن در دلش را نداشتند ...صبح شده بود و چشمان او هنوز از خواب فرار مي كرد . خوابش مي آمد ولي تا چشمانش روي هم مي رفت افكار مختلف عذابش مي داد . دلش به اندازه ي آسمان گرفته بود . همان آسماني كه رو به سپيده مي رفت . ديگه اشك هايش هم خشك شده بود . آن قدر نيمه شب گريه كرده بود كه چشمانش پف كرده و نيمه باز مي موند . دهانش به شدت خشك شده و قورت دادن آب دهانش سخت شده بود . خسته و كوفته بود اما نيم خيز شد و روي تخت نشست . بايد يه ليوان آب مي خورد . تشنگي داشت خفه اش مي كرد . قدم هاي خسته اش را تا جلوي در رساند دستگيره را كه گرفت باز بغض بازي اش گرفت باز اشك تا مژه هايش آمد و باز اشك فرو ريخت ...اشك هايش گرم گرم بود از درون سوخته اش جاري مي شد . كمي اشك هايش را زدود و دستگيره رو پايين كشيد . كاش بعد آب خوردن خوابش مي برد . كاش مي تونست ديگه بهش فكر نكنه . از اتاق خارج شد . مادرش رو ديد كه وسط سالن در سجاده نشسته و ذكر مي گفت . لبانش لرزيد . به آرامش ملكوتي مادرش غبطه خورد . چه راحت نشسته و با خدايش راز و نياز مي كرد . يعني چيزي در قلب مادرش هم سنگيني مي كرد ؟ باز هم گرمي اشك هايش را لمس كرد . بي سر و صدا سمت آشپزخونه رفت ليواني آب ريخت . در يخچال را بست . مهرناز خانم صلواتي داد و گفت : آهو جان مادر تويي تو آشپزخونه ؟ آهو ليوان را شست صدايش را كمي صاف كرد و گفت : بله . ـ چرا بيداري مادر ؟ باز بغضش گرفت ،لبش را كه مي لرزيد گزيد . موهايش را دورش ريخت تا صورت ورم كرده از گريه اش را مخفي كند . به سالن رفت مادرش چادر سفيد نمازش را تا روي پيشاني اش انداخته بود . بعد بوسيدن مهر و تسبيح ، سرش را بالا گرفت . قدم هاي آهو بي اختيار تا سجاده كشيده شد . كنار مادرش نشست و گفت :ـ مامان ...صدايش لرزيد . مهرناز خانم سرش را بالا گرفت و نگاه نگرانش را به او دوخت :ـ چي شد آهو جان ؟ گريه كردي ؟ همراه با اشكي كه پايين مي آمد سرش را تكان داد . مهرناز دو دستش را دو طرف صورت او گذاشت و گفت : ـ چرا عزيزم ؟ چي شده ؟ آهو خودش را جلو كشيد و با بغض و اشك خودش را در آغوش مادرش انداخت سرش را در سينه او فرو برد و هق هق سر داد . مهرناز خانم كه به شدت نگران و شوكه بود چيزي نگفت .با يك دست سر او را در آغوش گرفته و با دست ديگر آرام آرام پشتش را مي ماليد . آهو با گريه گفت : مامان ...چرا ؟ موهايش را بوسه اي زد و گفت : چرا چي دخترم ؟آهو دقايقي به كوبش قلب مادرش گوش داد و بعد با هق هق گفت : ـ چرا ...چرا من ...زشتم ...!!! مهرناز خانم متعجب شد موهاي او را نوازش كرد و با آرامش گفت :ـ اين چه حرفيه دخترم ؟ كي گفته تو زشتي ؟ آهو با اصرار گفت : مامان من زشتم !!!و هق هق كرد . مهرناز خانم آهي كشيد و گفت : ـ چرا اين طوري فكر مي كني ؟ دختر به اين قشنگي و جووني چرا كفر مي گي ؟آهو با نارضايتي گفت :ـ نه ...مادرا هميشه بچه ها شون رو قشنگ مي بينن ...و با حال زاري تاكيد كرد : من زشتم . مهرناز خانم همون طور كه چادرش روي شانه هايش افتاده و موهاي آهو را نوازش مي كرد گفت : ـ تو زشت نيستي . اگر رنگ موهات يا قيافه ت با بقيه فرق مي كنه دليل به زشتي نيست . تو قشنگي ولي خودت رو باور نداري ...آهو همان طور كه در آغوش او فرو رفته بود سرش را به طرفين تكان داد و گفت :ـ نه . مهرناز خانم كمي او را از آغوشش عقب كشيد به چشمان پف كرده اش نگاه كرد و گفت : ـ تو جووني چرا قدرش رو نمي دوني ؟ آهو آهي كشيد . ـ روي سجاده نشستي آهو ،كفر نگو ...گريه اش شدت گرفت . مهرناز خانم دستش را بين سينه ي او گذاشت و گفت : ـ مهم اينه قلبت زيبا تره . كسي كه قلبش زشت باشه بايد ناراحت باشه نه تو ...آهو لبش را گزيد مي خواست اشك هايش را مهار كند . زيادي فرو ريخته بودند .ـ دخترم اين تفاوت هات رو پاي نقطه ضعفت نذار ، اگر خودت باور كني كه اين ظاهرت زيباست بقيه هم همين برداشت رو خواهند داشت .آهو مي خواست بلند بگه "نه مادر ، نه منم تا چندي پيش همين طور فكر مي كردم ولي بقيه نذاشتن باور داشته باشم ، بقيه باور هامو سوزوندن ، رويا هامو متلاشي كردند ، من هم باور داشتم ...ولي نه روياست ، خياله ، آدم ها فقط ظاهر بينند "ولي چيزي نگفت . اعتراضي نكرد . گذاشت قلبش بسوزد و خاكستر شود . مهرناز خانم وقتي سكوت و سر فرو افتاده او را ديد دوباره او را در آغوشش كشيد ، سرش را روي سر او گذاشت و گفت : ـ بشين و با خدا راز و نياز كن ، آروم ميشي ، اون كم كم قانع ت مي كنه . اشك هاي مهار نشده ي آهو باز هم روي گونه هايش مي لرزيدند و بعضي بر مقنعه سپيد مادرش مي چكيدند ...
كيف به دوش كوچه را طي مي كردند . گلابتون نظري به او انداخت و گفت :
ـ خبريه ؟
آهو برگشت نگاهش كرد و گفت :
ـ چه خبري ؟
گلابتون با شك و ترديد او را برانداز كرد و گفت :
ـ نمي دونم ولي حس مي كنم امروز مرتب تر شدي .
آهو لبخندي زد و گفت :
ـ خوب شدم ؟
گلابتون با دقت نگاهش كرد . جلوي موهاشو كوتاه كرده و كج توي صورتش ريخته بود صورتش كمي برق ميزد . لبخندي زد و سر تكون داد يعني خوبه .
آهو كمي اميدوار شد . خوب بود تغييراتش به چشم اومده بود . ولي هنوز حس مي كرد همونه . از طرفي دوست داشت تغيير كنه و مورد توجه قرار بگيره و از طرفي هم دوست داشت خودش باشه ، ساده و بي آلايش ...
ـ مي گم ها ، گفتي ...چيزه ...يعني ...درباره ي رنگ مو گفته بودي ...
نگاه گلابتون رو كه ديد باقي حرفش رو خورد . گلابتون يك ابرو شو بالا داد و گفت :
ـ مي گم ها يه خبريه ، زود خودت رو لو بده .
ـ خبر چيه ؟
ـ خودتي دختر ، تو كه تا ديروز آرايش نمي كردي امروز ياد عوض كردن موت افتادي ؟
آهو سرش را پايين انداخت . نگاهش قدم هاشو مي شمرد .
ـ فقط يه كم كسل شدم ، مي خوام يه كم تغيير ايجاد بشه .
ـ خب من خيلي وقته پيشنهاد دادم خودت امل بازي در مي آوردي ...
آهو سرش رو بالا گرفت اونو نگاه كرد و گفت : به نظرت موهامو رنگ كنم حيف نيست ؟
گلابتون با لحن استفهام گونه اي گفت : چي حيف نيست ؟ رنگ نارنجيش ؟ !!!
آهو لب برچيد .
ـ يعني اين قدر رنگش بده .
ـ يعني تموم اين هفده سال عمرت پي نبردي ...
آهو حسي را كه از لابه لاي روزنه هاي ترك خورده قلبش مي گذشت را دوست نداشت . همان حسي كه خودباوري و اعتماد به نفسش را زير سوال مي برد .
گلابتون :
ـ زياد فسفر نسوزون ، به چي فكر مي كني ؟
آهو لبخند ماتي زد و گفت : هيچي .
گلابتون به شانه ي او ضربه اي زد و گفت :
ـ اين طوري گرفته نباش حوصله ندارم ها .
آهو خنديد و گفت : وسط خيابون برات برقصم ؟
ـ رقص پيش كش ، قيافه ت تو هم نباشه .
ـ راستي اون جشني كه فريده گفت ميريم ؟؟؟؟
گلابتون كمي فكر كرد و گفت : جايي كه فروزنده باشه من نميام .
ـ آخه اون تو رو چي كار داره ؟
گلابتون شانه اي بالا انداخت و گفت : كلاً حوصله شو ندارم .
ـ يعني نميريم ؟
آهو دوست داشت همراه با تغييراتش تو جمع باشه ، به نظرش بهترين موقعيت جشن ها و جاهاي شلوغ بود تا شانسش رو محك بزنه .
گلابتون بعد كمي فكر گفت :
ـ خب پارتيه ، قاطيه به نظرت بريم ؟؟؟
آهو كمي با ترس و ترديد نگاهش كرد بعد گفت :
ـ به نظرت جاي مناسبي نيست ؟!!
ـ خود فريده كه گفت جوش مناسبه ولي نمي دونم چه قدر به حرفش اطمينانه .
ـ آخه متين اينا هم دارن ميرن . اونا كه بچه هاي خوبي هستند .
گلابتون سري تكان داد و گفت : باشه ما هم ميريم .
با خوشحالي و ذوقي بي انتها به موهايش در آينه نگاه كرد . چرخي جلوي آينه زد و دوباره نگاه به خودش كرد بيشتر توجه اش به موهايش بود .
اول باور نمي كرد كه مادرش قبول كنه ولي حس مي كرد بعد آن صبح بيشتر به او توجه مي كند و در واقع فهميده بود او روي ظاهرش حساس شده .
لبخندي به خودش زد . چه قدر تغيير كرده بود . رنگ موهاي جديدش به شرابي مي خورد . كمي كوتاهش هم كرده بود كه زيرش را مدل تكه تكه زده بود كه نوك تيز طره هاي مويش تا شانه اش ميرسيد و قلقلكش مي داد .
خنديد . با خوشحالي چرخ ديگري زد . شايد همان آهو فقط با رنگ مويي ديگر ولي خودش را زيبا و بي عيب و نقص ميديد . آن قدر هيجان زده بود كه حد نداشت . دوباره لبخند كه خودش به سلامت عقلي اش شك كرد .
يك دفعه در اتاقش باز شد و او برگشت . گلابتون بود .
ـ اِ سلام تويي ؟
ـ نه پس آن شرلي .
آهو با خوشحالي گفت : من كه ديگه آنشرلي نيستم .
گلابتون لبخند زد و گفت : آره ، حيف ، بايد دنبال يه اسم ديگه برات بگردم ...
چشمان آهو مي درخشيد .
ـ چه اسمي ؟
ـ فكر كنم باز همون آنه خوب باشه ، آخه اخلاقت هم شبيه شه ، پرحرفي ...
خنديد و رو تخت نشست . آهو دست به كمر او را نگاه كرد و بعد برگشت سمت آينه كه داد گلابتون را در آورد :
ـ كشتي خودت رو بابا خوشگلي ...
از توي آينه بهش لبخند زد و با خوشحالي گفت : جدي ؟؟؟؟؟
گلابتون ريز ريز خنديد و گفت :
ـ آخي الهي ، اين توصيفات خيلي برات غريبه س نه ؟
آهو برگشت و او را چپ چپ نگاه كرد كه گلابتون خنديد و گفت :
ـ بريم با مامان اينا حرف بزنيم ؟
ـ آره اول با مامان من حرف بزنيم ؟
ـ هر دو پايين هستند .
ـ اِ ...خاله هم اينجاست ؟
ـ آره .
ـ پس بريم .
آهو و گلابتون رو به روي مادرانشان نشسته و حين پوست كندن ميوه منتظر بودند گفتگوي آنها تموم شه .
وقتي گلابتون حس كرد موقعش شده كمي مقدمه چيني كرد و بعد گفت كه او و آهو مي خواهند به جشن تولد بروند .
نازيلا : تولد كي ؟
تا آهو اومد چيزي بگه ، گلابتون پيش دستي كرد و گفت :
ـ تولد يكي از فاميل هاي همكلاسي هامون ، خيلي اصرار كردند كه بريم .
مهرناز : ميشناسيدشون ؟ جشن خانوادگيه ؟
گلابتون : آره . خودشون اين طوري گفتن .
نازيلا : ما چهارشنبه خونه ي عموت اينا هستيم ها .
گلابتون : نه جشن آخر هفته س .
وقتي مادرهايشان اجازه دادند آن دو بلند شدند تا بروند كمي خريد . بعد آماده شدن راه افتادند . آهو گفت :
ـ چرا گفتي تولد ؟
ـ خب اگه مي گفتيم پارتي كه نمي گذاشتن بريم .
ـ از كجا مي دوني ؟ اگر اين طوري بعداً بفهمن كه پارتي بوديم خيلي بد ميشه .
ـ نه نمي فهمن .
آهو مصرانه گفت : اگه بفهمن چي ؟
گلابتون براش چشم غره رفت و گفت : نترس كلاغ خبر چين داريم با خودمون نمي بريم . مگر اينكه دهن بعضي ها لق باشه .
آهو با آرنج به پهلوي او زد و گفت :
ـ يعني من دهن لقم ؟
گلابتون پهلويش را نگه داشت و آخ و واخ كنان گفت : پهلوم رو سوراخ كردي ...دستت آهنيه ؟
آهو قدم هاشو تند كرد از او جلو زد و گفت :
ـ نه ولي تو زيادي ناز نازي هستي .
به در رسيده بودند كه دامون با كليد در رو باز كرد و وارد شد .
ـ كجا تشريف مي بريد ؟؟!!
گلابتون : خريد .
دامون : هفته هفت روزه خانوم ها ميرن خريد ديگه ، به خاطر همينه من زن نميگيرم.
گلابتون : تو الان وقت زن گرفتنت نيست كه ، بهت زن نمي دن ...
دامون : بله ...بله ؟؟؟
آهو خنديد و گفت :
ـ بعدش ما هفته هفت روز مدرسه ميريم خريد نمي ريم ، الان هم براي تولد ميريم خريد .
دامون با تعجب گفت : تولد ؟؟؟؟ تولد من كه گذشته .
گلابتون : تولد تو رو نمي گيم كه .
آهو سري تكان داد و گفت : آره ، تولد همكلاسي هامون .
دامون سري تكان داد . كيف گيتارش را روي شانه انداخت و گفت :
ـ باشه بريد .
خداحافظي كردند و بيرون رفتند .
گلابتون : چه عجب نگفتي پارتي گفتي تولد .
آهو لبخند زد و گفت :
ـ با تو گشتم جلب شدم ديگه ...
ـ هه هه هه ...
ـ راستي مي خوام يه دست لوازم آرايش خوب بخرم تو راهنماييم مي كني ديگه ؟
گلابتون ابرو بالا انداخت و گفت :
ـ نه يه خبري هست ...
آهو با لبخند نگاشو گرفت و گفت :
ـ تو چي شكاكي ، چه خبري آخه ؟
ـ من كه نمي دونم ، خودت بايد بگي .
ـ هيچ خبري مي خواهيم بريم جشن خب مي خوام آرايش كنم .
ـ پس چرا جشن دامون آرايش نكردي ؟
ـ خب ...خب اونجا زياد آرايشم كردي ، رو پوستم سنگيني مي كرد ...
ـ ببين من گوشام دراز نيست ها ، فكر مي كني نمي فهمم تغيير كردي ، خيلي جديداً به ظاهرت اهميت مي دي ...
ـ خب بده مگه ؟
ـ نه بد نيست ، ولي خودت نيستي ...
آهو سرش رو پايين انداخت خودش هم چنين حسي داشت . خودش نبود . براي جلب توجه ديگران حاضر شده بود ظاهرش رو تغيير بده .
ـ همينجاست ؟
نگاهي به اطراف انداخت و گفت : آره زنگ رو بزن .
گلابتون زنگ رو فشرد و بدون سوال و جوابي در باز شد . ساختمان تقريباً بزرگي بود با باغچه هايي كه بهش رسيده شده و درختچه هايش تزئين شده بود . به سمت ساختمان رفتند در باز شد و فريده رو ديدند كه يك پيراهن دكلته ي كوتاه پوشيده و آرايش غليظي داشت . دست آنها را فشرد و با خوشرويي دعوتشان كرد داخل .
گلابتون و آهو در اول جو رو بررسي كردند . دختر و پسرها وسط سالن مي رقصيدند و الكي جيغ و داد مي كشيدند . برق ها نيمه خاموش بود و رقص نور يكي در ميان مي زد . اخم هاي گلابتون در هم رفت .
گلابتون : مگه نگفتي جو خانوادگيه ؟
فريده خنديد و گفت : آره عزيزم .
با دست به جمعيت اشاره كرد و گفت : اينه خانوادگي ؟
فريده در را بست و گفت :
ـ واي گلابتون چه قدر مثل پيرزن ها غر ميزني ...
ـ ما بر مي گرديم .
ـ واه كجا بر مي گرديد ؟
ـ تو گفتي مادرت و خاله و فاميلات هم هستن .
ـ عزيزم مامانم و خاله م اومدن يه كم خنده شوخي كردند و گفتند مزاحم جوون ها نمي شن بعد هم رفتند ، اينا هم همه فاميل هامون و دوست هاي فرزين هستند .
گلابتون نگاهي به آهو انداخت . با نگاه تصميم گرفتند كوتاه بياييند و بمونن .
همان طور كه پشت سر فريده مي رفتند و او راهنمايي شون مي كرد گلابتون سرش رو جلوي گوش آهو برد و گفت :
ـ يه ذره مي مونيم بعد ميريم ها ، خوشم نمياد تو جمع اين ديوونه ها باشم .
آهو سري تكان داد .
فريده سرش رو برگردوند و گفت : بچه ها اول بياييد بريم شما رو به ميزبان معرفي كنم
=======================
دنبال فريده راه افتادند به پسري رسيدند كه سرپا ايستاده و از دور براي كسي دست تكان مي داد . فريده لبخندي زد و گفت :
ـ فرزين اينم دوستاي گلم ، تازه رسيدند .
فرزين برگشت و به آن دو نگاه كرد . لحظه اي نگاهش برق زد و بعد با لبخند گفت :
ـ به به چه دوستاي خوشگلي .
گلابتون سريع اخم كرد فريده خنديد و گفت :
ـ بچه ها اينم فرزين پسرخاله م ، ميزبان امشب .
گلابتون سري تكان داد كه سريع بروند ولي فرزين دستش را جلو برد و گفت :
ـ خب خانوم ها ، افتخار آشنايي با كيا رو دارم ؟
فريده با دست گلابتون رو نشون داد و گفت : ايشون گلابتون جون .
با دست به آهو اشاره كرد و گفت : و ايشون آهو جون .
ـ اسم هاشون هم قشنگه .
فريده خنديد و گفت :
ـ فرزين اخم هاي گلابتون رو نمي بيني ؟ حالاست كه بياد بزنت .
فرزين ابرويي بالا انداخت بعد زد زير خنده و گفت :
ـ كتك خوردن از دست هاي ظريف اين دوستت مثل نوازش ميمونه .
آهو نگاهشو بين فرزين و به دوران انداخته بود . گلابتون كه سرخ شده بود و حس مي كرد اگر حرف نزند پرو تر ميشه گفت :
ـ شما عادت داريد تا دخترا رو مي بينيد زبون ميريزيد ؟
فرزين طوري قهقه زد كه گلابتون ترسيد . آهو به فرزين نگاه مي كرد . مثل فريده پوست تيره رنگي داشت . قيافه اش چنگي به دل نمي زد ولي حركاتش حين شيطنت مردانه بود . نگاهي به آرايش غليظ فريده انداخت . به نظرش قيافه ش اصلاً با فريده مدرسه قابل مقايسه نبود ...با اين همه آرايش و ...
فرزين بعد سير طولاني خنده اش تك سرفه اي كرد و گفت :
ـ خيلي خيلي از آشناييت خوشحال شدم گلابتون جون ...
سري به سمت آهو تكون داد و گفت :
ـ و همچنين تو آهو جان ...
آهو لبخندي زد . هر چند حس مي كرد فرزين خيلي خودموني هست ولي اولين باري بود كه يكي او را قشنگ خطاب مي كرد و در دايره توجه مي گرفت .
گلابتون بر عكس ، اخم كرده بود . وقتي نگاه فرزين به او افتاد با اخمي به مراتب غليظ تر گفت :
ـ براتون لطيفه گفتم مگه قهقه زديد ؟
فرزين لبخند بانمكي و شيطوني زد و گفت : نه اين طوري نميشه ، تو خيلي بانمكي بايد به موقع بيام در خدمت باشم ...
گلابتون به تندي ميان حرفش رفت و با جديت گفت : بهتره حد و حدود خودت رو بدوني .
فرزين دوباره خنديد و گفت :
ـ چرا عصباني ميشي ؟ منظورم اينه حرفات بامزه س ، خندم ميگيره ، بشينيم با هم حرف بزنيم .
گلابتون دست آهو را گرفت و همان طور كه مي كشيد تا بروند گفت :
ـ بريد سيرك چون من دلقك نيستم .
آهو سري تكان داد و در دقايق آخر كه از فرزين دور مي شدند يادش اومد تولدش رو تبريك نگفته . همون طور كه داشت كشيده مي شد سرش رو برگردوند و گفت :
ـ تولدتون مبارك .
فرزين لبخند زد و گفت :
ـ قربونت آهو جان .
و دستي براش تكان داد .
آهو با گونه هاي سرخ شده برگشت . احتياج داشت خودش را در آينه برانداز كند و مطمئن شه واقعاً خوبه . موهايش را باز گذاشته كك هاي كمرنگ پوستش را با لايه اي پنكيك پوشانده و به لبانش رژ كالباسي رنگ و گونه هايش را رژ گونه صورتي رنگ زده و زير چشمش را كمي سياه كرده بود .
گلابتون عصبي نشست ، آهو هم كنارش نشست به اخم هاي او نگاه كرد و گفت :
ـ چرا تا يه پسر بهت يه چيزي مي گه تو زود جوش مياري ؟
گلابتون تند و تيز نگاهش كرد و گفت :
ـ نديدي چه قدر وقيح بود ؟ !!!
ـ خب ...چرا ...منظورم اينه اعصابت رو خرد نكن ، بيخيال ...
گلابتون نفسش رو با صدا بيرون فوت كرد و گفت :
ـ زياد حوصله ندارم .
با صداي جيغ يكي سرش هاشون رو بالا گرفتند . ترنم جيغ كشان سمتشون رفت و گفت :
ـ بچه ها شما هم اومديد ؟؟؟
آهو سري تكان داد و گفت :
ـ سلام ترنم ، متين اينا هم اومدن ؟ تاليا ؟
ترنم : نه تاليا كه نيومد ، اونو ولش كن خيلي تو خودشه ، متين بيچاره هم مامانش اجازه نداد .
گلابتون : ديگه كي اومد ؟
ترنم : راستش من تا الان تنها بودم ، خيلي خوشحال شدم شما هم اومديد ...
وقتي ترنم كنار آنها نشست كتايون در حالي كه صداشو نازك كرده و در چند قدمي آنها بود گفت :
ـ سلام بچه ها ...
گلابتون نگاه ش كرد كه دست تكون داد . با ديدن سجاد كه لبخند به لب داشت حالش دگرگون شد . حوصله شو نداشت . به دست هاي كتايون كه دور بازوي سجاد گره شده بود نگاه كرد . آرزو كرد تا پايان جشن كتايون اونو مثل يه سگ دنبال خودش بكشه . مي دونست سجاد منتظر فرصت هاي كوچيك و بزرگه تا خودش رو نزديك كنه . به آرامي روشو گرفت .
آن دو جلو آمدند . ترنم حسابي تحويلشون گرفت و بعد گفت :
ـ پس شما هم اومديد ، فروزنده هم تو راه
نظرات شما عزیزان: